تنها توئی تنها توئی در خلوت تنهائیم
تنها تو میخواهی مرا با اینهمه رسوائیم
جان گشته سر تا پا تنم از ظلمت تن ایمنم
شو آفتاب روشنم پیدا به ناپیدائیم
من از هوسها رستهام از آرزوها جستهام
مرغ قفس بشکستهام شادم ز بی پروائیم
دانی که دلدارم توئی، دانم خریدارم توئی
یارم توئی یارم توئی شادی از این شیدائیم
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطرهات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم.. با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی!؟
تو چقدر سادهای خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما، تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی کجاست؟ تو فقط دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشهای کنار جعبهاش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید خون درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود دانههای اشک کاشت.
عرفان نظرآهاری
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایهء مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست
آه، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دور دست آسمان
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهام را سیلاب تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
ای نگاهت لای لائی سِحر بار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیمه خواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا های من
ای مرا با شور شعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
بانو فروغ فرخزاد
روي آن شيشه تبدار تو را " ها " كردم
اسم زيباي تو را با نفسم جا كردم
شيشه بدجور دلش ابري و باراني شد
شيشه را يك شبه تبديل به دريا كردم
عرقي سرد به پيشاني آن شيشه نشست
تا به اميد ورود تو دهن وا كردم
در هواي نفسم گم شده بودي أي عشق
با سر انگشت تو را گشتم و پيدا كردم
با سر انگشت كشيدم به دلش عكس تو را
عكس زيباي تو را سير تماشا كردم
پنجره دفترم امروز شد و شيشه غزل
و من امروز بر اين شيشه تو را "ها" كردم
آنقدر آه كشيدم كه تو اين شعر شدي
جاي هر وازه نفس پشت نفس جا كردم.
(شاعر :محمد رحمتی)
قسمت اين بود كه من با تو " معاصر" باشم
تا در اين قصه پر حادثه "حاضر " باشم
حكم پيشاني ام اين بود كه تو گم شوي و
من به دنبال تو يك عمر " مسافر " باشم
تو پري باشي و تا آن سوي دريا بروي
من به سوداي تو يك مرغ " مهاجر "باشم
شايد اين گونه خدا خواست مرا زجر دهد
تا برازنده اسم خوش " شاعر " باشم
(شاعر :غلامرضا طریقی)